تاریکی مهر

اگر تنها ترین تنها شوم باز خدا هست...دیدنش آسان است سخت آنست نبینی اورا

تاریکی مهر

اگر تنها ترین تنها شوم باز خدا هست...دیدنش آسان است سخت آنست نبینی اورا

چرا......

عزیزترین ، مهربانترین !
در کدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟
به کدامین راهزن، بار سفرمان را بخشیدی ؟
به کدامین رهگذر تازه ، مرا فروختی ؟
من؛ از فصل برگریزان نیامده بودم!
من؛ از شاخه های درختان بی برگ،
از اندوه دلتنگی یک روز
از کمین خورشید پشت ابرها نیامده بودم!

عزیزترین!
در کدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟
من؛ سرما را ،
ارزش گمشده ام را ،
انتظار بی وقفه ی زمستان را پشت سر گذاشتم!
..... در خود گم شدم!.....

من تا انبوه سبز کوه ها رفتم!
رفتم تا آبی، ارغوانی....تا آن شمعدانیهای زیبای شهرک...
ترنُم شنها و سنگها ، آن ریسمان سر در گم
که به هر طرف کشیده می شد درمیان انبوهی از چشم
کنــــــار آن بیکــــران سبز ..... آبی
چقدر حسرت خوردم،
ایـــــن همه زیبایی و من، دستی خالی!
وجود تو از فرسنگها فاصله
و قلبی که تنـــها
یـــک چسب مرهمش نبود!

آوای مکرر "در دسترس نمی باشد! " آزارت داد ؟
مــــن کجا بودم ؟
غرق در حضور خـــــدا ؟
در پنــــاه جنگـــل ؟
یا در پی آن صندلی خالی ای که حضورت را تمـــنا می کرد؟

....
برگشت من!
در کمتر از یک لحظه صدای تو!
صدای قلبم!
ســــــــکوتی سنگین!
از پس این نبودن ها ، حرفهایی بود برای گفتن!
و من ، هـــــــنوز در پی آن سوال بی جواب بودم!!
عزیزترین ، مهربانترین!
در کدامین فصل مرا به فراموشی سپردی ؟؟؟!!!

 

 

سایه های خیال توست این که مرا شب ها

با خود می برند تا مرز با تو بودن

اما من در  رویای تو روزهایم را شب می کنم.